باباجون...

ساخت وبلاگ

از بچگی عاشق ادبیات بودم، عاشق معلمی بودم حالا یه موقعیتی برام پیش اومده که هر دوتای اینا کنار هم واسم رقم خورده شدم معلم ادبیات یه دختر سیزده ساله ی ایرانی به نام رونیا که تو سنگاپور بزرگ شده و زندگی می کنه عاشق کلاس و صحبت کردن باهاشم عاشق استعداد و هوش سرشارش خدایا مرسی واسه همه چیز... چهارم اردیبهشت1403 ، یه روز بارونی بهشتی... باباجون......
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:52

ساحل دریا پر از گودال استجنگل پر از درختانی که دلباخته پرندگانندبرف بر قله ‌ها آب می ‌شودشکوفه ‌های سیب آن چنان می ‌درخشندکه خورشید شرمنده می ‌شودشبروز زمستانی استدر روزگاری گزندهمن در کنار توای زلال زیباروشاهد این شکفتنمشب برای ما وجود نداردهیچ زوالی بر ما چیره نیستتو سرما را دوست نداریحق با بهار ماست...#الوارچشمام مثل همیشه فقط به دستای توعه...به امید تموم مهربونیت...پنجمین روز بهار ...مریم... باباجون......ادامه مطلب
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1403 ساعت: 1:19

خدایا، خودت میدونی تو دلم چیه، میدونی ازت چی میخوام، از اعماق قلبم بهت باور دارم. فقط نا امیدمون نکن...

خدایا دلمو آروم کن، خدااااااااااااااااایا خواستمو اجابت کن...

مهربونترین، دستگیرترین، پناه بی پناهان...

مریمی که فقط از تو میخواد، فقط از تو...

آخرین روزهای تابستان 1402

باباجون......
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 22:47

دلم میخواست برای تو باشم، فقط امروز، فقط همین سه شنبه...

اصلا بگو بودنت چه شکلی است؟ آبی است یا سفید، سبز یا قرمز...؟

شبیه یک ظهر داغ مرداد است یا یک صبح سرد زمستان؟

بی خبرترین، ندیده ترین...

پاییز پشت در است دوباره...امسال هم نمی آیی...........؟

باباجون......
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 72 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 22:47

امروز یه نفر از مشکلش باهام حرف می زدبعد که حرفاش تموم شد، بغلش کردم گفتم اگه اون بالایی بخواد همه ی نشدنی ها ممکن میشه، گفتم یه قدرت برتری هست که از همه چیز و همه کس بالاترهگفتم ناامید نشو و به اون قدرت توکل کن.از طرف تو بهش قول دادم ، از طرف تو بهش امید دادم...میدونم هستی و صدامو می شنوی، اینو بهتر از هر چیزی تو این دنیا می دونم...خودت کمکمون کن که بهترین پناهی، بهترین دکتر، بهترین دستگیر...بهترین دوست...نوشته شده به تاریخ 11 شهریور 1402به امید شادی و سلامتی برای همه باباجون......ادامه مطلب
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 5:41

از آخرین روزی که اینجا نوشتم هزار تا اتفاق تو زندگیم افتاده، این سیب هزار تا چرخ خورده و من رو تبدیل کرده به نسخه ی دیگه ای از مریمیه روزایی گذشته که تلخ ترین و تاریک ترین روزهای زندگیم بوده، یه روزهایی که فقط بغضمو قورت دادم و سرمو کردم رو به آسمون و چشم تو چشم زندگی وایستادم که اگه تو سختی، من از تو سخت ترم...یه روزایی گذشته بهم که منو بزرگتر کرده، صبورتر و امیدوارتر...امید به همین انگشت هایی که داره میلغزه رو کیبورد و قصه ی این چند ماهو برات می نویسه، امید به همین نفسی که می کشم و همین لحظه ای که داره میگذره...تو همه ی اون لحظه ها، تو همه ی اون تاریکی ها، تو همه ی اون سیاهی ها ، یه چیزی ته دلم بود، یه لبخند، یه نور، یه چیزی مثل یه حرفی که همیشه تو سختی ها بابا بهم میگه و دلم قرص میشه...با همه ی وجودم باورت دارم، دوستت دارم و بهت ایمان دارم...نور امید آبی و صورتی ملایم زندگی من، بتاب به من، مثل همیشه، مثل همه ی روزای زندگیم...همیشه ته قلبم دارمت، همیشه...همیشه...برای همه ی فصل ها... باباجون......ادامه مطلب
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 13:48

دلم میخواد یه دریا گریه کنم. یه دریا

نمیدونم چرا یهو حالم به هم ریخت. شروع کردم به گریه، اونم جلوی همکارا، اگه گریه نمیکردم دق می کردم

دلم میخواد برقصم شاد باشم بخندم ولی دلم خیلی گرفته، از این اتفاقات از این تلخی ها، دلم خیلی گرفته مامانم نیست که باهاش حرف بزنم یا بابا که سرم بذارم رو دستاش گریه کنم...

کاش یه صبح سفید از پی تموم این سیاهی ها بدمه

خدایا...خدایا...خدایا...

صدامو می شنوی؟؟؟؟؟؟؟؟

باباجون......
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 20:18

                                                    "فراموش خانه "            فرصت شمار صحبت، کز این دوراهه منزل     چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن...آن روزهایی که برای اولین بار تماشایت می کردم، مهرت در دلم مانند آتشفشانی بود که می سوخت و می سوزاند، تند و آتشین و هراس من از سرد شدنش، لحظه هایم را به آتش می کشید اما این روزها، شبیه خورشیدی شده ام که می سوزد اما نمی سوزاند، می تابد اما بی دریغ ، شبیه خورشیدی که می دانم، هرگز خاموش نخواهد شد...تقدیم به کسی که خورشید چشمهایش، برای همیشه، مرا شبیه خورشید کرد، تقدیم به احسان عزیزم... باباجون......ادامه مطلب
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 20:18

همیشه فکر می کردم خیلی دوستت دارم، فکر می کردم هیچ کس بیشتر از من عاشق تو نیست. دلم میخواست واست جون بدم...همه چیز من بودی...همه چیز...اما حالا، تو این روزا، این روزا که دلمون خونه و چشممون پر اشک، نه اینکه دوست ندارم، نه اینکه پاییز یادتو نیاورده، نه!فقط یاد گرفتم از قلبم که یه چیزهایی همیشه مهم تر و با ارزش ترهیه چیزی شبیه امیدی که چند وقته جوونه زده تو دلامون و یه روز یه درخت میشه ، یه درخت با شکوه و بزرگ که هیچ پاییزی دلشو خون نکنه...یه درخت به نام وطن...پاییز غم انگیز 1401... باباجون......ادامه مطلب
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 72 تاريخ : پنجشنبه 6 بهمن 1401 ساعت: 20:18

اولین روز بهار... اولین روز سال... اولین روز قرن... بهترین لحظه ها در انتظار ماست... مریم... نوشته شده به تاریخ ۱/۱/۱ باباجون......
ما را در سایت باباجون... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8mehrsan بازدید : 91 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 21:32